حسین بخشنده بود، من هم بخشیدم
  • فرهنگی

  • اردیبهشت 31، 1399 - 08:44


سی و یکم اردیبهشت ماه در تقوم به نام روز ملی اهدا عضو ثبت شده است. این روز، روز قهرمانان بزرگی است که توانسته اند در لحظه های سخت و سرنوشت ساز، تصمیمی حیات بخش بگیرند.

قهرمانان این روز، کسانی هستند که با روح بزرگ و قلب بخشنده خود، اعضای پیکر جگر گوشه هایشان را به صورت رایگان به بیماران نیازمندی اهدا می کنند که لحظه لحظه زندگیشان در انتظار سپری می شود.

امضای برگه های اهدای عضو و اهدای زندگی به بیماران نیازمند و چشم انتظار، شاید بهترین هدیه و بالاترین نشانه ابراز عشق به عزیزانی است که کتاب زندگی آنها به آخر رسیده، اما با زندگی بخشی به چندین انسان دیگر، فصل دیگری از زندگی آنها ادامه دارد.

لیلا شاه علی، مادر حسین ایهامی جوان ۳۷ ساله است که در روز عید قربان سال گذشته بر اثر سقوط از طبقه دوم ساختمان دچار مرگ مغزی شد. به مناسبت روز ملی اهدا عضو پای روایت ساده و صمیمی مادر حسین می نشینیم که از لحظه از دست دادن فرزند تا تصمیم برای اهدای عضو و زندگی بخشی و حال و روز این روزهایش می گوید.

گفتم تحملش را دارم، اجازه بدهید ببینمش

مادر حسین از عید قربان پارسال و اتفاق شومی شروع می کند که تا آخر عمر داغ بزرگی بر دلش گذاشته و می گوید: حدود ساعت ۷ صبح با ما تماس گرفتند و گفتند پسرتان از پله ها افتاده و دارند او را به بیمارستان می برند. پرسیدیم کدام بیمارستان؟ گفتند الزهرا. ما هم سریع خودمان را به بیمارستان رساندیم، اما اجازه ندادند من داخل اورژانس بروم، فقط پدر و برادرش داخل اورژانس رفتند. در بیمارستان فهمیدیم حسین می خواسته از طبقه دوم پایین برود که پرت شده بود پایین. دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده، فقط می گفتند عمل جراحی دارد و من هم فکر می کردم دست، پا و یا سرش شکسته! چون وقتی بچه بود یک بار پایش را شیشه بریده بود و عصبش قطع شده بود، خودم بالای سرش بودم و از پسرم مراقبت کردم، گفتم من قبلا هم از این صحنه ها دیده ام و تحملش را دارم اجازه بدهید ببینمش، ولی گفتند نه دکتر اجازه نداده! حتی موقع سی تی اسکن و شب که به بخش آی سی یو رفت هم نتوانستم ببینمش. فردا گفتند اگر بخواهی می توانی پسرت را ببینی، اما بیهوش بود.

روز بعد هم تماس گرفتند گفتند بیا بیمارستان. وقتی رفتم دکترها با من صحبت کردند و گفتند پسرتان مرگ مغزی شده، ما تا الان هر کاری می توانستیم کردیم ولی نتیجه ای نداشت، از این به بعد انتخاب خودتان است، می توانید اعضای بدنش را اهدا کنید، اما تصمیم گیرنده شما هستید ...

من قبلا اطلاعی از اهدای عضو نداشتم، ولی در تلویزیون پدر و مادرهایی را دیده بودم که اعضای فرزندانشان را اهدا کرده بودند و همیشه می گفتم خدایا چقدر سخت است، فکر نکنم کسی بتواند این کار را بکند! البته می دانستم بعضی خانواده ها چقدر نیازمند اهدای عضو هستند، چون پسر برادرم هم ۲۰ سالش است و به خاطر مشکل کلیه باید پیوند شود، اما اگر خدا کمک نمی کرد فکر نمی کنم از پس این کار بر می آمدم.

پسرم را به خدا سپردم

مادر حسین که یادآوری آن روزها برایش سخت است، می گوید: در بیمارستان گفتند باید صبور باشی، این اتفاقی برای هر کسی ممکن است بیفتد، پسر شما دچار مرگ مغزی شده و ما تمام تلاش خودمان را کردیم اما دیگر هیچ کاری نمی شود برایش کرد، اگر اجازه بدهید اعضای بدنش می تواند جان چند نفر را نجات دهد. هیچ اصراری به ما نکردند و تصمیم را به عهده ما گذاشتند.

وقت زیادی نداشتیم، بالاخره قبول کردیم که اعضای بدنش را اهدا کنیم. گفتم من پسرم را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دوستش دارم، اما نتوانستم نگهش دارم، الان او را به خدا می سپرم چون خدا بهتر از من می تواند نگهش دارد و مطمئنم جایش خوب است.

حسین خیلی بخشنده بود، من هم قبول کردم اعضای بدنش را ببخشم تا خوشحال باشد. حسین متولد ۱۳۶۰ و فرزند اولم بود، هر وقت درباره کمک به مردم صحبتی می شد خیلی استقبال می کرد و دوست داشت به همه کمک کند، مطمئنم اگر خودش هم تصمیم می گرفت راضی به اهدای عضو بود، چون یادم هست چند سال قبل یک بار گفت من کارت اهدا عضو گرفته ام، ولی ما کارت را پیدا نکردیم. پسرم زندگی را دوست داشت، ولی اصلا وابستگی به این دنیا نداشت، بالاخره جوان بود و دوست داشت ازدواج کند، ولی هربار که صحبتش می شد می گفت حالا صبر کن ...

پدر و برادرش در این مدت بیمارستان بودند و من خانه بودم، وقتی در مورد اهدای عضو با آنها صحبت شده بود، گفته بودند باید با مادرش صحبت کنید، چون می دانستند من چقدر به پسرم وابسته ام.

هیچ وقت پشیمان نشدم

مادر حسین که معتقد است خدا از قبل به او صبر داده و او را آماده برای تحمل چنین شرایطی کرده بود، می گوید: با این حال وقتی با اهدای عضو موافقت کردم و از بیمارستان بیرون آمدم، در راه چهره خندانش از جلوی چشمم کنار نمی رفت، مرتب می پرسیدم حسین من کار درستی کردم!؟ مطمئنم خدا خودش به من کمک کرد، چون هیچ وقت پشیمان نشدم.

اشک های مادر حسین جاری می شود و با بعض می گوید: هیچ پدر و مادری راضی نیست حتی یک خار به دست بچه اش برود، ولی بمیرم حتما بدن بچه ام را پاره کردند، این فکر من را اذیت می کند و هر بار دلم می لرزد، می گویم چطور دلشان آمد و تیغ جراحی را روی بدنش گذاشتند ... شنیده اید که می گویند مادر خواب ناز را هم به اولادش نمی تواند ببیند؟! من دلم برای جراحی سنگین و زخم های بدنش می سوزد وگرنه برای بخشش اعضایش اصلا پشیمان نیستم و می دانم که پسرم هنوز زنده است.

الان هم مرتب خواب پسرم را می بینم، و وقتی می بینم حالش خوب است، حال من هم خوب می شود. اگر گریه می کنم به خاطر این است که دلتنگش هستم، وابستگی خودم اذیتم می کند وگرنه می دانم او جایش خوب است. دوباره به گریه می افتد و می گوید: شب قبل از خاک سپاری با خودم می گفتم باید فردا این پسر را بگذارم زیر خاک و سنگ، اما خواب دیدم کسی به من گفت چرا خاک و سنگ، ما برایش گل آماده کرده ایم، پسرت روی گل می خوابد.

مادر حسین درباره واکنش اطرافیان به تصمیشان برای اهدای عضو هم می گوید: همه از اتفاقی که برای جوان من افتاد ناراحت اند ولی می گویند کار بزرگی کردی که با اهدای اعضای حسین، به چند نفر دیگر زندگی دادی و در درجه اول به خودت لطف کردی، چون برای آخرتت اندوخته ای داری و دست خالی نمی روی. بچه هایم هم راضی بودند و گفتند خواست خود حسین هم همین بود، چون حسین بخشنده بود.

به همین راضی ام که دریافت کنندگان حالشان خوب باشد

می پرسم از دریافت کنندگان عضو خبری ندارید؟ من نمی دانم اعضای بدن حسین به چه کسانی اهدا شده، ولی هربار که از سلامتشان می پرسم می گویند خدا را شکر همه خوب اند. چندباری خواسته ام ببینمشان ولی می گویند الان نمی شود. البته اصرار هم نمی کنم چون برایم مهم نیست چه کسانی اعضا را گرفته اند، به همین راضی ام که حالشان خوب باشد.

وقتی با اهدای عضو موافقت کردیم گفتم یکی از کلیه ها به بچه برادرم اهدا شود، ولی پرونده اش تکمیل نبود، گفتند تا پرونده اش تکمیل شود و جواب آزمایش ها مشخص شود، زمان می برد اما نمی شد کلیه را نگه داشت. بچه برادرم هم گفته بود من قبول نمی کنم چون هربار عمه ام با دیدن من ناراحت می شود، البته من ناراحت نمی شدم ولی بچه برادرم خودش راضی نبود.

خوشبختی فرزندم در نجات جان دیگران بود

از دست دادن فرزند خیلی سخت است، ولی وقتی عاشق کسی باشی سعی می کنی هر طوری شده به او محبت کنی، من فکر می کنم اهدا عضو عشقی بود که می توانستم به پسرم بدهم و این بهترین هدیه است که جان چند نفر دیگر را بتوان نجات داد. هر مادری می خواهد فرزندش خوشبخت باشد، خوشبختی و قسمت فرزند من هم این بود که ناجی زندگی چندین نفر و خانواده هایشان باشد.

درباره حال و هوای این روزهایش می گوید: وقتی به سر مزار پسرم در قطعه اهداکنندگان می روم و گریه می کنم، خانم های دیگر می آیند و دلداری ام می دهند، می گویند اگر ناراحت باشی پسرت هم ناراحت می شود. ما هم همینطوریم بالاخره این بچه ها امانتی بودند که خدا به ما داده بود و به خودش برگرداندیم. ما همدیگر را درک می کنیم و با هم صحبت می کنیم و سعی می کنیم همدیگر را آرام کنیم، اما در فامیل کسی را نداریم که این تجربه را داشته باشد، ان شا الله برای هیچ کسی اتفاق نیفتد.

صحبت پایانی مادر حسین این است که خدا به مادرانی که چنین اتفاقی برایشان می افتد صبر بدهد، او می گوید: وقتی کسی به من می گفت خدا صبرت بدهد می گفتم خدا به من مرگ بدهد بهتر است، چون تحمل داغ فرزند خیلی سخت است، ولی از این که در باغ بهشت به روی پسرم باز است آرامش می گیرم و خدا را شکر می کنم.