علی ستاری
به گزارش روزنامه دریای اندیشه، خداوند سبحان با اولین پیامبر خود رسالتی را بر روی دوش انسانها گذاشت که این رسالت منجر به ارزانیِ مقام خلیفهاللهی برای نوع بشر شد! چراییِ اعطای این مقام به انسان را خود خداوند بیان کرده است و آن هم این بود که انسان امانتی را پذیرفت که اگر بر کوهها عرضه میشد از بابت سنگینیِ مسئولیت متلاشی میشدند، تعابیر زیادی در رابطه با این امانت بزرگ از بزرگان به دست ما رسیده اما قطع به یقین، این امانت بزرگ گوهری است که همهی انبیا و اولیا جان خود را فدا کردند تا آن را به دست ما برسانند به قول علاّمه طباطبایی «امانت چیزی است که نزد شخص دیگری به ودیعه میسپارند تا او آن را برایشان حفظ کند و بعداً به آنها بازگرداند و این امانت مذکور در آیه چیزی است که خداوند به انسان به ودیعه سپرده تا آن را به درستی حفظ کند، سپس همانطور که تحویل گرفته بود، به خدا بازگرداند» و طبق پاسخ حضرت امام صادق علیه السلام به سوالی در این رابطه «هِیَ الْوَلَایَةُ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَم» است.
ولایت بزرگترین نعمتی است که خداوند تبارک و تعالی به انسانها عطا کرده است، اینکه میگوییم ولایت بزرگترین نعمت است غلّو نیست، برتری ولایت بر تمامی نعمتها از چندین جهت است که یکی از اصلیترین جهتهای آن این است که ولایت تامین کنندهی باقی نعمتهای دیگر است یعنی نعمتِ حیات، صحت، امنیت، حکمت و … در سایهی ولایت است که ارزانی میشود بر همین مبنا است که برای دفاع از این ولایت انسانهای وارستهی زیادی جان خود را فدا کردهاند، حضرت زهرا سلام الله علیها، اولین شهیدهی راه ولایت بود و راهی را ایجاد کرد که با تکیه و الگوگیری از آن، انقلاب عظیم عاشورا رقم خورد و راه جانبازی در راه اهداف والای انسانی را باز کرد، این امانت مانند یک توپ فوتبال است که خدا به ما زمینیان داد اما با این پیش شرط که حق نداریم آن را از زمین خارج کنیم یا مایهی زوال آن شویم بلکه در پایان بازی باید آن را به داور تحویل، این تعبیر ، تعبیر بچهگانهای است اما به واقع همه آمدند تا این ولایت سالم بماند و بنا به فرمودهی رسول گرامی اسلام(ص) در روز غدیر، ثقلین که مایهی تحقق ولایت است هیچگاه از هم جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار رود کوثر به او ملحق شوند، اما برای اینکه ولایت به جایگاه واقعی و غایی خود برسد رشادتهای بسیاری باید انجام شود، افراد بسیاری باید شهید شوند و انسانهای بزرگواری نیز لازم است به مقام جانبازی نائل آیند، رهبر معظم انقلاب اسلامی زیبا در مورد جانبازان تصویرگری کرده است، ایشان میفرمایند: " یکوقت در مورد جانبازها فکر میکردم، که به نظرم رسید گاهی فضیلت آنها از شهدا هم بیشتر است. جانباز کسی است که بعد از آنکه قسمتی از بدنش را در راه خدا داد و عضو یا اعضای شهیدی را با خودش همراه کرد و در بقیهی مدت زندگی و عمرش هم متقی و شکرگزار بود و عمل صالح انجام داد، خدای متعال در مورد اینگونه از مجروحین جنگ در قرآن میفرماید: «الّذین استجابوا للَّه و الرّسول من بعد ما اصابهم القرح للّذین احسنوا منهم و اتّقوا اجر عظیم». کلمهی «عظیم» در پایان این آیهی شریفه، قابل تأمل است" ایشان در جای دیگری می فرمایند " جانبازان ما هنوز در میدان مقاومت و ایستادگی هستند …عزیزان جانباز بدانند که مبارزهی آنها ادامه دارد. جانبازان ما، در تمام دوران جانبازی در حال مجاهدتند. این فضیلت، مخصوص آنها و کسان و همسران و خانوادههایشان است، تا وقتی که انشاءالله سلامت و عافیت پیدا کنند."
این بهترین تعبیر برای جانبازان عزیز و گرانقدر است تعبیری معطوف بر این که ایستادگی و مقاومت در میدان جنگ هنوز که هنوز است برای جانبازان ادامه دارد آنها هنوز در شلمچه و فاو میجنگند در حلبچه و سردشت شیمیایی میشوند، پاهایشان در رملهای فکه تاول میزند و با اروند برای عبور از شط گَلاویزند، جانبازانِ ایران اسلامی هنوز در عزای رفقای کربلای چهارشان هستند و هنوز که هنوز است پشت نخلهای بعضا بیسر مهیای کربلای پنج هستند تا امر امام را به جای بیاورند، جانبازان ما مانند هر صبحِ دوکوهه آمادهی اعزامند برای زدن در دل خطی که معلوم نیست قرار است از آنها چه سوغات بگیرند، برای جانبازانِ ایران ما جنگ هنوز تمام نشده چرا که به قول امام " تا شرک و کفر هست، مبارزه هست. و تا مبارزه هست، ما هستیم "
تعبیر مبارزان همیشه در صحنه در مصافی تمام نشدنی دقیقا با شخصیت قمر منیر بنیهاشم حضرت ابالفضل العباس علیه السلام تطبیق پیدا میکند، او دید که راهی به شریعه نیست اما خط را شکست و به راهش ادامه داد، دست راستش را قطع کردند از پای ننشست، دست چپش را قطع کردند مشک به دندان کشید، تیر بر چشمانشان زدند از پای ننشست و عمود بر سرش زدند و باز مقاومت کرد، به قول حاج عیسی، جانبازی یعنی حسین خرازی بودن که سال ۶۲ در عملیات خیبر یک دستش را از دست داد و جانباز شد اما مبارزه را زمین نگذاشت و با یک دست پله پله تا آسمان طی کرد تا بالاخره سال ۶۵ در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
امروز به مناسبت اعیاد شعبانیه ولادت حضرت سیدالشهدا علیه السلام و روز پاسدار، ولادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز و ولادت امام سجاد علیهالسلام الگوی بزرگ آزادگان به سراغ مردی که پاسدار ارزشها، جانباز جبههها و آزادهای نام آشنا رفتیم .
دریای اندیشه: چی شد که به جبهه اعزام شدید؟
حاج عیسی ذاکری: سیزده سالم بود که راهی جبهه شدم،خب ما کودکیمان با دوران مبارزات انقلاب در بندرعباس همزمان شده بود و آن زمان پدر ما و هیات جانثاران اباعبدالله الحسین علیه السلام که در منبر صاحب الزمان علیه السلام بندرعباس بود فعالیتهای گستردهای بر علیه رژیم ستمشاهی داشتند و ما هم در این اتمسفر رشد پیدا کرده و با آموزههای انقلاب اسلامی عجین شدیم.
زمانی به عنوان نیروی یگان دریایی در خلیجفارس حضور داشتیم، تک دشمن در فاو اتفاق افتاد، با اصرار خودم به منطقه اعزام شدیم، به دستور یکی از فرماندهان که دقیق یادم نیست آقای سوهانی بود یا مخلصی دوان دوان برای آوردن جعبه مهمات به سمت یک لاندیور( خودروی نظامی) رفتم که به یکباره یک خمپاره ۶۰ کنارم منفجر شد طوری که باروت خروجی از خمپاره حالتی برای سر و صورتم ایجاد کرد که انگار صورت را سیمانکاری کردهاند، تعداد ترکش زیادی به من خورد و موج انفجار خورد به خاکریز و در ادامه منو گرفت و باعث شد اون لحظه کامل بدنم از کمر به پایین از کار بیفتد
آن لحظه بیهوش شدم و بعد که به هوش آمدم یکی از دوستان من را کشان کشان به سمت خاکریز و همان ماشین برد طوری که نیمِ تنم داخل سنگری بود که توی خاکریز درست شده بود و نصف بدنم بیرون از سنگر قرار گرفته بود، جایگاهم طوری بود که میتوانستم داخل خودرو را ببینم و دیدم که خودرو پر از کمپوت است و آن لحظه کلی حسرت خوردم که چرا به جای کمپوت ، مهمات درون این خودرو نیست چرا که در آن لحظه مهمات خیلی به درد ما میخورد.
دریای اندیشه: از لحظه اسارت بگویید؟
حاج عیسی ذاکری: جنگ صحنههای تلخ و شیرین زیادی داشت، یکی از صحنههای تلخ و شیرینی که دیدم در لحظات اول اسارت بود، من به شدت زخمی شده بودم به حدی بافت پایم از بین رفته بود و زخم عمیقی در آن لحظه در پایم ایجاد شده بود، آن لحظه یک ایرانی که جزو منافقین و مجاهدین خلق بود و لباس خاکی و عینک تهاستکانی داشت به جهت اینکه برای بعثیها خودشیرینی کند قنداقه اسلحهاش را در زخم عمیق پای من فرو کرد و محکم پیچاند به طوری که بخشی از بافت ماهیچهای پای من پاره شده و مانند ماهیای که از دست سُر بخورد به بیرون پرت شده و روی خاک افتاد، درد عجیبی بود و بدتر از همه خودفروخته بودن آن ایرانی اما دقایقی بعد با صحنهای عجیب مواجه شدم، یک افسر عراقی لباس سبز و کلاه قرمز که دارای ابهت خاصی هم بود، به نزدیکی من آمد، جیبهای مرا گشت و مدارک پاسخشیِ مرا بیرون انداخت تا بقیه نفهمند و مرا اذیت نکنند؛ از یکی از جیبهایم عکس امام را بیرون آورد و بوسید و به عربی گفت: انا عباس، انا شیعه، اهل الکربلا، مقلد سیدنا القائد امام روح الله !
بعد از اسارت ما را به اردوگاه تکریت بردند، چشمان همهی اسرا را بسته بودند اما به دلیل اینکه وضعیت جسمانی من وخیم بود مرا صندلی جلو سوار کردند و چشمانم هم باز بود، از کنار دو گنبد طلایی امامین کاظمین(ع) که رد شدیم با وجود وضعیت جسمانیِ بدی که داشتم از جا بلند شدم و یک سلام به امامین، یک شلاق هم آن جا خوردم اما آن شلاق آن روز خیلی به من چسبید.
۱- (کلینی، 1429ق.، ج 2: 363؛ صفّار، 1404ق.، ج 1: 76؛ بحرانی، 1416ق.، ج 4: 499؛ فیض کاشانی، 1406ق.، ج 3: 883 و طباطبائی، 1417ق.، ج 16: 353)