پس از انفجار مهیب اسکله شهید رجایی، حقیقت زیر خاکسترها مدفون است. خانواده‌ها در جست‌وجوی عزیزانشان‌اند.
مرتضی سلیمانی
به گزارش اختصاصی روزنامه دریای اندیشه ،شش روز از انفجار گذشته. شش روزی که بندرعباس انگار زیر آب نفس می‌کشد؛ کند، خفه، بی‌صدا. اسکله شهید رجایی—قلب اقتصادی جنوب ایران—دیگر فقط یک بندر نیست؛ حالا قبرستان بی‌نامی‌ست، جایی میان آهن‌پاره‌ها و خاکسترها که هیچ چیزی سر جایش نیست، جز درد.
صبحی که همه‌چیز شروع شد، کسی فکر نمی‌کرد صدای انفجار، این‌قدر عمق داشته باشد؛ نه فقط در زمین، بلکه در استخوان، در روح مردم. کانتینرها مثل دومینو یکی‌یکی فروریختند، جرثقیل‌ها شعله‌ور شدند و صدای آژیرهایی که دیر رسیدند، با صدای گریه زن‌ها یکی شد.
وقتی پاسخ‌ها پشت نوار زرد جا ماندند
در این شش روز، هیچ مقام رسمی هنوز نگفته چرا انفجار رخ داده. علت «در دست بررسی‌ست»، یعنی همان قفسه‌ی بی‌پایانی که تمام فاجعه‌های جنوب در آن خاک می‌خورد. دوربین‌ها خاموش بودند، بارهای خطرناک چرا کنار هم انبار شده بودند؟ سکوت، سنگین‌تر از انفجار است؛ نه از سر بی‌اطلاعی، بلکه از سر …
جنوب همیشه در حاشیه می‌سوزد این اولین فاجعه‌ی صنعتی جنوب نیست. اما هر بار، جنوب تنها می‌ماند؛ در سوگواری، در مطالبه، در فراموشی. زیرساخت‌ها برای صادرات آماده‌اند، اما برای ایمنی نه. بندر پول می‌سازد، اما خودش در بی‌پولی جان می‌دهد. اینجا، توسعه یعنی انتقال سود به مرکز و مرگ برای حاشیه.
حالا بندر، سکوتی دارد که از جنس مرگ است. صدای موج دریا، دیگر به گوش نمی‌رسد. فقط خش‌خش گام‌های مأموران آواربرداری‌ست و صدای بی‌کلام مادری که دستش را روی خاک گرفته و دعا می‌خواند؛ شاید فرزندش هنوز آن زیر باشد، شاید همان خاکی که لمسش می‌کند، بخشی از استخوان‌های او را در خود پنهان کرده باشد.
در مرکز پزشکی قانونی بندرعباس، صف‌ها از درب بیرون زده‌اند. زن‌هایی با چادر مشکی، مردهایی که با دستان پینه‌بسته روی زانو نشسته‌اند. همه منتظرند. نه برای دیدن جسد، که برای دیدن چیزی که دیگر جسد نیست: چیزی که از دل آتش بیرون آمده، شبیه استخوان است یا زغال. تنها راه شناسایی، نمونه DNA است. اینجا، پدرها از ته‌مانده بزاق‌شان و مادرها از خونشان امضا می‌دهند که: اگر پیدا شد، بگویید مال ماست.
و در همین روزها، در همین ساعت‌ها، خبری منتشر می‌شود: «دیه ۲۵ نفر پرداخت شده است.» عددها آمده‌اند، پیش از نام‌ها. قیمت بر جان نشسته، پیش از هویت. مردم می‌پرسند: چطور ممکن است هنوز ندانیم چه کسی مرده، اما خسارتش را پرداخت کنیم؟ آیا کسی پاسخ می‌دهد که آیا این جان‌ها واقعاً ۲۵ تا بوده؟ یا بیشتر؟ یا کمتر؟ یا مبادا کسی جا مانده باشد، زیر آوار، بی‌نام، بی‌نشانی؟
وزیر راه اما جمله‌ای گفت که از خود انفجار دردناک‌تر بود: «مردم بندرعباس به زندگی عادی‌شان ادامه می‌دهند.» کدام زندگی؟ کدام عادی؟ آن‌که پدرها صبح‌ها به جای سرکار، سر قبر می‌روند؟ آن‌که نانوا تنور را خاموش کرده چون برادرش هنوز پیدانشده؟ یا آن‌که دخترکی شب‌ها به خواب نمی‌رود، چون پدرش هر روز روی لنج می‌خوابید، اما حالا از آن لنج فقط یک میله سوخته مانده؟
زن‌ها در صف پزشکی قانونی سکوت نمی‌کنند. کسی با صدای بلند آیه می‌خواند، یکی زیر لب می‌گوید: «تو آخرین باری که زنگ زدی گفتی دارم از روی اسکله رد می‌شم…» و آن یکی به مأمور آرام می‌گوید: «اگه تیکه‌تیکه‌ش هم پیدا کردین، بهم بدین. می‌خوام خودم دفنش کنم.»
بندر، حالا فقط بندر نیست. مثل خانه‌ای‌ست که دیوارش ریخته، سقفش سوخته، و اعضای خانواده‌اش یک‌به‌یک غایب‌اند. کسی نمی‌داند دقیقاً چند نفر آن روز آن‌جا بوده‌اند. کارگران روزمزد؟ راننده‌های کامیون؟ باربرهایی که اسم‌شان توی هیچ لیستی نیست؟ کارگرانی که برای چند ساعت اضافه‌کاری، توی گرمای ۵۰ درجه ماندند؟ شاید آن‌ها هرگز به فهرست تلفات اضافه نشوند، چون هیچ پرونده‌ای از آن‌ها وجود ندارد. فقط مادرانی هستند که می‌دانند بچه‌شان رفته بود کار، اما حالا نه خبری هست، نه جواب، نه حتی جنازه‌ای برای سوگواری.
آواربرداری با بیل مکانیکی جلو می‌رود، اما این‌جا چیزی فراتر از آوار باید برداشته شود: دیواری از بی‌اعتمادی، پرده‌ای از سکوت، باری از بی‌مسئولیتی. انفجار، نه فقط فولاد و آتش، که وجدان جمعی را هم زخمی کرده.
مردی که پسر ۱۹ ساله‌اش برای بارچینی رفته بود، روی جدول اسکله نشسته. به خبرنگاری می‌گوید: «کاش می‌گفتن بمب بوده، حمله بوده، یکی دشمنی کرده. اما وقتی نمی‌گن چی شده، یعنی چی؟
در شهر، دیگر کسی حرف از توسعه نمی‌زند. بنرهایی که قبلاً پر از وعده بودند، حالا پوسیده‌اند. دیوارها نه شعار دارند، نه امید. فقط یک جمله روی یک کارتن با ماژیک نوشته شده و به در اسکله چسبانده‌اند:
«یکی از اون‌ زیر هنوز نیومده بیرون.»

بندر منتظر است، مثل آدمی که نفسش را حبس کرده و نمی‌داند هوا دوباره برمی‌گردد یا نه.
سکوت، سنگین‌تر از انفجار است. این‌جا دیگر مسئله‌ی ایمنی نیست؛ مسئله‌ی بی‌اعتنایی‌ست. مرگ آدم‌ها به عدد تبدیل شده و مسئولان، بیشتر نگران «مدیریت بحران خبری» هستند تا حقیقت حادثه.
وقتی وزیر راه، بی‌هیچ دل‌سوزی گفت «مردم بندرعباس به زندگی عادی‌شان ادامه می‌دهند»، انگار روی خاکستر داغ قدم گذاشت. این جمله، برای بندری‌ها نه فقط تحقیر بود، که اعلام رسمی بی‌تفاوتی به زخم مردم جنوب. مردمی که همیشه باید کار کنند، بسازند، بندر را زنده نگه دارند، اما سهم‌شان از سرمایه‌گذاری و ایمنی، صفر است.
کدام استاندارد در این اسکله رعایت شده بود؟ کدام بازرسی‌ها انجام شده؟ چه کسی مجوز داد بارهای خطرناک کنار هم انبار شوند؟ چرا رسانه‌های رسمی، به‌جای حقیقت، تنها تلاش کردند فضا را آرام کنند؟
جنوب، همیشه لب مرز است: مرز آتش، مرز فراموشی. ما سهمی از صدا نداریم، حتی وقتی می‌سوزیم. وقتی جنازه‌مان بی‌نام پیدا می‌شود.