عبدالحسین اسدپورخبرنگار دریای اندیشه از بندرلنگه
پنجم آذرماه، روز تشکیل بسیج مستضعفان به فرمان حضرت امام خمینی (ره) در سال ۵۸، یادآور آغاز حرکت مردمی است که امروز همچون گوهر شب چراغی در تاریکی، چون خورشید در دل همه ملت ایران میدرخشد. بسیج، لشکر مخلص خداست، و شک نکنید که این مردان خدا از جان خود برای دفاع از کشور و اعتلای نام اسلام مایه گذاشتهاند. آنچه در این یادداشت میخواهم به اشتراک بگذارم، قصهای واقعی و بیافسانه است؛ قصهای که از دل تجربه و خاطرههای شیرین دوران جوانیام سرچشمه میگیرد.
قصه من راست است، افسانه نیست!
سالها پیش، در یک جمع صمیمی در محل، تیمی داشتیم که هر سهشنبه شبها در کنار هم جمع میشدیم. دعا و توسل در دل شب، اشکهای پاک و خالص، و گلهایی که در دلهایمان میکاشتیم، بخشی از لحظات معنوی بود که در کنار یکدیگر سپری میکردیم. هیئتهای جمعه شب، بوی قرآن و چای شیرین و لذتبخش، همه در دلهایمان در کنار هم میماند. هر جمعه با شوق و اشتیاق میرفتیم و بازی تیمی برگزار میکردیم. صبح زود از خواب برمیخاستیم، دست به بند کفش میزدیم، و در دل گرمای تابستان، در میدانهای بازی همچون جنگجویانی کوچک در میدان نبرد حاضر میشدیم.
در میدان بازی، عرق از سروصورتمان میریخت و شوتها مثل گلولهها به سمت دروازه میرفتند. داور بازی به تکانهای چشمانش میپرداخت و مسابقه ادامه مییافت. نیمه اول تمام میشد، و با خستگی به سمت ساکها میرفتیم. در دقایقی کوتاه، با آب لیمو و یخ و شکر انرژی دوباره میگرفتیم و باز به میدان میرفتیم. شکستها تلخ بودند، مثل زهر مار، اما شیرینی برد، مانند عسل در دلمان میماند. بازیهای ما، پیروزیها و شکستها، همه بخشی از خاطرات شیرین جوانی بود.
فصلها و خاطرات گذشته
تمام چهار فصل سال، هرکدام برای ما زیباییهای خاص خود را داشت. در فصل تابستان، وقتهایی که بازار محل شلوغ میشد، بادبادکها در هوا میرقصیدند و شیر و پلنگ بازی میکردیم. در روزهای سرد زمستان، برفها و بارانها ما را در خیابانها و در کوچهها به بازی میخواند. همیشه در کنار یکدیگر، با خاطرات ساده، شاد و بیدغدغه زندگی میکردیم. عید نوروز میرسید و جیبهایمان پر از آجیل میشد. عید را با گلهای سبز و دستهگلی در دست، به دیدار جانبازان میبردیم و گلهای محبت را تقسیم میکردیم.
آغاز جنگ، پایان دوران خوش
اما در یکی از روزهای عید، ناگهان خبرهایی رسید. رودهایی از دور دست آمدند، و برگهایی از یاس به همراه خود آوردند. عباس، همبازی خوب و عزیز من، در میدان نبرد جان خود را فدای وطن کرد. پیکرش در تابوتی در قایق شناور بود و رودخانه با موجهایش همراهیاش میکرد. عباس، با رفتنش در دل ما شوقی تازه ایجاد کرد؛ شوق رفتن به سوی کربلا، به سوی میدانهای نبرد.
دوستانم یکی پس از دیگری راهی میدان جنگ شدند. کربلا، گلستانی شد از خون این عزیزان. در جبههها، در حال نبرد، لبخندشان یادگاری از ایثار و فداکاری بود. یکی از آنها گلستانی در جبهه، زیر آتش دشمن، پای خود را هدیه کرد. دیگری، صادق، شهد شیرین شهادت را چشید و به سوی آسمان پر کشید. اما من، همچنان در این دنیای خاکی، جا ماندهام. از آن روزها، دلم مانند کوه، پر از اندوه و غم است. خاطرات آن روزها، همچون ابری بهاری در دل من میبارند و هیچکس فکر نمیکند که چه بر سر دوستان از دست رفتهام آمده است.
حیف شد که روزهای خوب و پرشور ما گذشت. دیگر آن شادابی و صفای قدیم در جمع دوستان نبود. حالا دیگر همه رفتهاند و من تنها ماندهام. گویی به میان کوچهها برگشتهام، و تنها در کنار درختان خشکیدهی یادها، ایستادهام. آن روزها، همراه با دوستان، شمع محله را روشن میکردیم، اما اکنون، شمعها سرد و خاموشاند. اگر میتوانستم، دوست داشتم مثل قدیمها با دستهای دوستان، شمع کوچه را روشن کنیم، تا یاد آن روزهای خوب و شاد را زنده نگه داریم.
حالا که این همه سال از آن روزها میگذرد، باز هم دلم پر از امید است. دوست خوب و عزیز من! بیا تا با هم جمع شویم، از غمها رها شویم و شمعی در دل کوچهها روشن کنیم. بچهها، که اکنون سرد و خاموشند، دوباره در کنار هم شاد شویم. زندگی هنوز ادامه دارد و باید با هم از آن لذت ببریم. برای همیشه در کنار هم خواهیم بود، و یاد آن روزهای خوب را زنده خواهیم کرد.