یک خاطرهی کوچولو است از دوقلوهای همسان و با هوش ایل راینی به نام نامی یعقوب و چراغ قاسمینژاد که خوشبختانه یا ... هنوز هم همچون من عمرشان به حیات است و صدای کلات کلاتشان به گوش میرسد!
اینها رشتهی فخیمهی ریاضی تشریف داشتند و نوجوانی و جوانیشان به خطاطی و نقاشی گذشت. راه دور نرویم، با همین مهندس حسینآقای توکلی خودمان در بدر سیرجان همنگار بودند و تا آنجا که یادم است، روزنامه دیواری مشترکشان اوایل دههی ۱۳۵۰، مدال طلای کشوری پهلویها را هم درو کرد!
ها بعله، ما سه چهار نفر در اتاقی اجارهای به سر میبردیم که کرایهاش ماهی بیست تومان (دویست ریال) بود و بنا به نقل، کل خانه را صاحبش سه - چهار سال پیش دوازده هزار تومان خریده بود و وانت پیکانی هم داشت که میگفت؛ «پسپیرار (سال ۱۳۴۹) آن را از «ایرانناسیونال» ۱۳ هزارتومان خریده است!»
ما کهرهچرانهای بیابانی، اوایل مهر دغدغههای ذهنی داشتیم متفاوت از دیگران که «بجون همدیه»، «اون سرش ناپیدا»!
مثلاً : نخست اینکه خیلی خوشحال بودیم که از مکافاتِ گشنگی - تشنگیِ کهرهچرانی در گرمای تابستان نجات پیدا میکنیم؛ اما رنج آوارگی تبعید، لامصب مگه جایی برای این شادی میگذاشت؟ که بماند...!
ایضاً، ها بعله، اوایل مهر، هر کدام از ما با مقداری نان تیری، کشک، پنیر، گاهی روغن و اگر بود کمی تا قسمتی خرما و به ندرت یک اشکَمّهی کوچک (سیرابی و شکمبه) قلیه، بندیل بر پشت وارد آبادی میشدیم که البته بسته به وسع، مبلغ ناقابلی پول هم در کار بود.
آنچه که ما از ایشوم میآوردیم، در نهایت صرفهجویی فقط تا حدود اواخر پاییز دوام داشت و از شما چه پنهان که در همین مدت هم اکثراً قوت غالب سه وعدهی صبحانه، ناهار و شاممان، تا بود نان و پنیر بود.
باری زمستانها کار سخت میشد و خانه و ایشومی هم نزدیک نبود، مثلاً؛ بعضی از ما مدرسهمان سیرجان یا بافت و ایشوم پدرمان گدار رهدار رودان به فاصلهی حدود پانصد کیلومتر دور بود و حالا بیا و درستش کن!
باری زمستانها فرای دوری از خانواده و مشکلات جنبی دیگر، سختترین مشکل ما وضعیت غذاییمان بود؛ ما نان و پیاز هم خوردیم، نان و روغن شاهپسند هم خوردیم، نان و نرمهقند هم خوردیم، نان خالی هم خوردیم و چه بسا نیمهشب یادمان آمد که نان نگرفتهایم و دیر وقت نه نانوائی باز بود و نه ما رویمان میشد که در ِخانهی همساده را برای قرص نانی بزنیم و آری ما سر گشنه هم بر بالین گذاشتیم!
ای کاش تلخیهای این خاطرهبازی شیرین - برای من - را نسل امروز میخواندند؛ نسلی که اخیراً و به واقع میدانیم، که والدین نیکبخت بعضی از آنها، به خاطر رفاه فرزند یا فرزندان دلبندشان، بغل دولتمنزل خود، مدرسه، دانشکده و دانشگاه شخصی افتتاح فرمودهاند!
ببخشایید! تا اینجای کار توضیحات بود و اما ذکر آن خاطرهی کوچولو : ما هماتاقیهای اجارهنشین مدرسهای، معمولاً سر غذاپختن، ظرفشستن و جارو زدن با کلی تشنّجات اولیه، سرانجام با نوبتبندی به تفاهم میرسیدیم.
اما در لیست تکالیف ما سه - چهار نفر در آن سال بخصوص، یک مورد بود که در شرح وظایف، نوبتبندی نشده و از قلم افتاده بود و آن چیزی نبود جز خاموش کردن لامپ هنگام خوابیدن که هر شب بر سر آن دعوا میشد و گاهی پیش میآمد که روی لجالجی همه میخوابیدیم و لامپ روشن میماند و اواخر شب صاحبخانه نمیدانم چه جوری متوجه میشد که با کلی اعتراض و فحش و فضیحت بیدارمان میکرد که فلان فلان شدههای وحشی، چرا برق مصرف کردهاید و این در حالی بود که غیر از یک گلوپ حداکثر ۱۰۰ وات، هیچ وسیلهی برقی دیگری نه ما داشتیم و نه صاحبخانه و جهت اطلاع آن اوایل حتی یخچال هم وجود نداشت!
در هر حال سرِ پایین زدن شستی کلید برق دچار مشکل شده بودیم که خوشبختانه و کار خدا یکی از همین دوقلوهای کمی تا قسمتی باهوش، بالادست حضرت ادیسون، دست به کشف بزرگی زد و مشکل کور کردن گلوپ را که هر شب سرش دعوا بود، حل فرمود؛
کلیدهای برق اولیه تقریباً در سراسر کشور یکسان و یکشکل بودند، یعنی وسط کاسه کلید که معمولاً گرد هم بود، یک زائدهی سیخکی بود که بین دو انگشت شست و سبابه کاملاً به دست میآمد (و این را همهی همسنوسالان از شصت گذشتهی من میدانند!)
آری، جای خواب همهی ما رو به روی کلید بود و کشف این «لنگ ِجَمل» هوشمند این بود که نخی به زائدهی کلید که برای روشنی رو به بالا قرار داشت بسته بود و آخرین نفری که به جای خواب میرفت، سر نخ را همراهش میآورد و با کشیدن آن به پایین، بلانسبت شما یکهو همه غرق در تاریکی محض میشدیم!
حالا که کار واگویهی این خاطرهی کوچولو اینهمه به درازا کشید، بگذارید این نکته را هم اضافه کنم که :
ما مدرسهایهای بیابانیِ آواره در شهر، به تجربه و تمرین، در انجام کامل امور روزمرّهی زندگی، از سیر تا پیازش خودکفا و خودکار شده بودیم؛ از رفت و روب، شستشو، دوخت و دوز، پخت و پز بگیر تا بسیاری امور دیگر از همسالان پَر ِ قو نشین خودمان یک سر و گردن بالاتر بودیم و البته هنوز هم هستیم که منظورمان بلانسبت شما، خرحمّالی است که ایضاً بلانسبت شما اگر بگویم آنان ده به یک از ما عقب بودند، حضرتعالی خوانندهی احتمالی این سطور بفرمائید صد به یک و این را در مقایسات بزرگسالی به وضوح دیدیم و بر منکرش نهلت !
ها بجان همدیه ...!
شهریور ۱۴۰۳