اختصاصی ✍ عباس رفیعی - دریای اندیشه
و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر میرویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند ...
تاریخ بیهقی
زندگی را پرانتزی بین تولد و مرگ میدانند. بین این دو پرانتز حیات آدمی است.
استاد فقید « منصور نعیمی» عکاس، کارگردان و فرهنگور هرمزگانی بر این باور بود؛ وقتی ما انسانها مردیم تازه کارنامهی ما باز میشود و مردم از هم میپرسند این تازه درگذشته کیست و چگونه زیسته است؟
محمدعلی بهمنی از آن هنرمندان چهره بود که در برشی از زمان یگانگیهایی با او در بندرعباس پیدا کردم. با وجود اشتهارش هیچگاه پشت رخدیس و توی قاب نماند و خودش را با دیگران فاصله نداد. بلکه با مردم خونگرم بندرعباس و شعرای این استان از هر نحله و موج ادبی و فکری همدم و همگام شد.
وجود بهمنی فرصتی برای نوآمدهگان شعر بود که در گرد شمع وجود او پروانهوار جمع شوند و از او بیاموزند و بر تجربههایشان بیفزایند.
بهمنی در دو مقطع جداگانه در بندرعباس سکنا گزید، بار اول در سال ۱۳۵۳ تا پیش از انقلاب و دفعهای دیگر، پسین انقلاب از سال ۱۳۶۳ که در این شهر بندری زیست و ماندگار شد.
بهمنی در گعدههای دوستانه در زمانهای که جستجوی هوشمند در پهنهی وب وجود نداشت، بیهیچ پردهپوشی داستان و رخدادهای عمدهی زندگیاش را با اعتمادی مثال زدنی روی داریه میریخت و از آن سخن میگفت.
استاد شعرهای طربانگیز و تر و تازهاش را برای ما نوآمدهگان با بیان و لحن فصیحش میخواند و پس از آن منتظر شنیدن شعرهای مبتدیان هرچند برای او استعدادکی در زمینهی شعر متصور بود، میماند، میشنید و راهنمایی میکرد.
در روزگاری که بسیاری روی تئوریهای «رولان بارت»، «آیزیا برلین» و ... قیقاج میرفتند و عصا قورت داده و متفرعانانه از بالا به پایین دیگران را مینگریستند و دفتر شعر تازهآمدگان را پرت میکردند و دافعه برای خود میخریدند! بهمنی در نشر و دفتر «چیچیکا» چهرهی جذاب برای شاعران عرصهی تجربهمندی بود.
استاد فقید محمدعلی بهمنی هیچ ابایی نداشت که خود را بچهی کار بداند، تحصیلات متوالی آکادمیک نداشت اما در بازار تجربه آموخته بود، دانش آموز و بچهی کف بازار بود. درسش را در بازار کار یاد گرفته و آزمون پس داده و افتخار میکرد که با گارسه و اشبون و حروف سربی کار کرده است.
میگفت؛ پنجشنبه به پنجشنبه در چاپخانه حقوق میگرفتم و پنجشنبهها روز شادمانی معطوف به جمعهای شادتر بود. شعر را در همان اوان کودکی در محضر مادر آموخت و در محل کارش مرور کرد.
همتراز نبودن وزن بیتی از یک شعر او را متوجه اشتباه رخ داده در حروف چیده شده سربی که آمادهی چاپ بود میکند، آن موضوع را به سرشیفت میگوید، سرشیفت وقعی به کودک نمینهد و محمدعلی خردسال در گوشهای به کارش ادامه میدهد.
بهگفتهی استاد فقید بهمنی؛ نبض شعر مرا «فریدون مشیری» شاعر بلندمرتبهی کشورمان گرفت.
مشیری در آن سالها در مجلهی روشنفکر مسئول صفحهی ادبی بود و هر دفعه که نشریه چاپ میشد، باید در چاپخانه حاضر میشد و اشعار شاعران را نگاه و ویرایش میکرد. بر حسب قضای ربانی آن شعری که محمدعلی کوچولو دانسته بود که نقص دارد، واقعاً مشکل وزنی داشت و این موضوع در گفتگو سرشیفت با مشیری، شاعر کوچه بر گفتهی کارگر کم سن و سال چاپخانه صحه میگذارد.
و شاعر کوچه وقتی میداند که این تشخیص توسط یک کودک کم سن و سال انجام شده، راغب میشود او را ببیند. و از آنجا در گفتگویی با محمدعلی میداند که او طبع شعر نیز دارد.
هر چقدر مادر اهل ذوق ادبی و شعر بود و به گفتهی خود استاد فقید سفرهی شعر در خانهشان پهن بود اما پدر بر شاعر بودن و شعر سرودن کودکانش ارجی قائل نبود و آن کار را، امری بیهوده و عبث میدانست.
مشیری از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. این صفحات به تمام زمینههای ادبی و فرهنگی از جمله نقد کتاب، فیلم، تئاتر، نقاشی و شعر میپرداخت. بسیاری از شعرای نامدار همروزگار ما نخستین بار با چاپ اشعارشان در صفحات ادبی روشنفکر و همچنین سپید و سیاه دکتر علی بهزادی که با نظارت شاعر کوچه بود، به قاطبهی مردم شناسانده شدند.
استاد فقید همیشه در برابر طفره رفتن ما از خواندن شعر در پیشگاه استاد مسلمی چون او - شاید از صلابت او میهراسیدیم یا شاعران اخمو سبیل جونده، سیگار به انگشت تازیانه به دست را دیده بودیم - میگفت: مشتاقم بشنوم و شعری که خوانده میشود با دقت میشنید و به قول امروزیها؛ کامنتی بر آن میگذاشت.
وی همیشه اصرار به شنیدن داشت، ولو میدانست که خزعبلی باشد، او اخم و گره انداختن به ابرو و تاراندن افراد را از سمت شعر امر درستی تلقی نمیکرد، پس خود، به عرضه داشتن اشعار
نوآمدهگان اصرار میورزید.
و داستان نبضگیری شعرش توسط فریدون مشیری را با آب و تاب فراوان نقل میکرد.
نتیجه این اصرار و ابرام خواندن و عرضه داشتن شعرش به گفته بهمنی این شد که فریدون مشیری نتوانست به او ایرادی بگیرد.
«شبها که ز دیده خواب گیرد
شعرم به سروده شبانه
بینم که نشستهای تو بیدار
بر بستر طفل پربهانه
آوازه گرم لایلایت
افکنده طنین مادرانه
شاعر نه منم تویی که باشد
شعرت همه شور مادرانه»
در آن سن و سال، شور و علاقهای که بهمنی به شعر داشت باعث شد تا او در همان نشریه بنویسد. البته حمایتهای فریدون مشیری هم تاثیر زیادی روی او گذاشت. با انتشار شعر مادر، مشیری چند خطی در مجله نوشت که این شعر را پسربچهای در این سن و سال گفته است. بهمنی در این باره گفت: «این ماجرا برای من شوق کمی نبود. بیشتر اوقات به شعر میاندیشیدم و تا مدتی بیشتر رباعی و دوبیتی میگفتم. البته شروع کارم با شعر نیمایی بود. هرچند در آن سن نمیدانستم شعر نیمایی چیست و شعر «مادر» را در قالب غزل گفته بودم، اما در قالب شعر نیمایی راحتتر شعر میگفتم.
داستان ورودش به رادیو آن زمان را به عنوان خاطرهای تلخ یاد میکرد. اواخر دههی ۱۳۴۰ زندگی متاهلی و مسئولیت زندگی مشترک به او چنگ و دندان نشان میدهد. به سفارش و معرفی «سیمین بهبهانی» به رادیو میرود اما «نیر سینا» رییس وقت شورای شعر رادیو با عباراتی سخیف دل او را می رنجاند. بهمنی نیامده به فکر رفتن میافتد.
هدایتالله نیّرسینا (۱۲۹۴–۱۳۷۷) استاد ادبیات دانشگاه تهران و ترانهسرای ایرانی بود. او در آن مقطع ریاست شورای شعر رادیو ایران را بر عهده داشت. این شورا وظیفهی بررسی درستی اوزان و عروض و قافیه، پاکی کلام و تمیزی زبان و روشنی پیام شعرهایی را داشت که از رادیو خوانده میشد.
قضیه سیب خواستن بهمن (پسرش) در اوان طفولیت، داستان زخم پدری بود که تا هنوزی که با ما سخن میگفت با تلخکامی مرورش میکرد.
دستان خالی پدری در مقابل درخواست سیب از سوی پسر خردسالش، در برگشت به خانه وقتی پسر کوچکش سیب طلب میکند، پدر آوار میشود و عقبگرد میکند و در جستجوی سیب به خانهی یکی از نزدیکانش میرود.
در که گشوده میشود، به هیچ پرسش و پاسخی بر سر یخچال رفته و چند عدد سیب را از یخچال بر میدارد! و در برگشت به خانه آن را به بهمن میدهد ...
این شعر به عیان در باغ لال یا در بیوزنی دو دفتر نخست استاد باید باشد!
بهمنی هیچگاه از کارکردن نهراسید و مردانه ایستاد. بندرعباس در اواخر دههی ۱۳۴۰ و اوایل دههی ۱۳۵۰ شهری در حال پیشرفت و استخوان ترکاندن بود. او پنجاه سال پیش برای کار و زندگی به این خاک دامنگیر غنوده بر خلیج فارس و دریای مکران آمد، در برش اول زیاد در بندرعباس به دلایلی نماند که واشکافیاش در این مجال نمیگنجد.
"شبهای شعر گوته رخدادی فرهنگی سالانه در تهرانِ دههی ۱۳۵۰ بود. واپسین دورهاش از ۱۸ تا ۲۷ مهر ۱۳۵۶ برگزار و مشهور شد.
در سال ۱۳۵۶ کانون نویسندگان ایران با همکاری انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان، انستیتو گوته، به مدت ده شب، مراسم شعرخوانی و سخنرانی در باغ انجمن فرهنگی روابط ایران - آلمان برگزار کردند. در این ده شب که به «شبهای شعر گوته» معروف شد، بیش از شصت نویسنده و شاعر با گرایشهای گوناگون اما غالب چپها علیه «فضای اختناق و سانسور حاکم» شعر خواندند و سخنرانی کردند.
بهمنی در یکی از آن شبها بدون دستنوشته و از حفظ چند شعر را به مدت ۸ دقیقه و پنجاه ثانیه از حافظه خواند و مورد استقبال و تشویق حضار قرار گرفت.
معروفترین شعری که او خواند همان ترانهای معروفی است که سالها بعد «حبیب محبیان» به نام «خرچنگ های مردابی» اجرا کرد.
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست
هنوز هم زندهام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
پس از انقلاب، بدون اینکه بدانم بسامد سرودههای انقلابی بهمنی از زبان خوانندگان بسیار ی در هوایی کودکیهایم ساطع و جاری بود و آنها را با خود زمزمه میکردم.
از چکامهی «سرود کارگر» با آوازخوانی فرامرز اصلانی تا ترانهی «رودخونهها»ی رامش.
ساعتهای ۱۱ ظهر با تیتراژ آغازین برنامهی کار و کارگر آمادهی رفتن به مدرسه میشدم ...
"دست تو زخمی دست من پینه
تو داس خشمی من پتک کینه
بازو به بازو در فصل پیکار
با خشم کینه با پرچم کار
باید دوباره برزگر شد
باید دوباره کارگر شد
باید درو کرد باید که کوبید
باید دوباره از ریشه رویید ...
استاد فقید در سال ۱۳۶۸ درست روز اعلام وفات امام شهدا در رثای ایشان شعری
سرود که بارها از رادیو توسط مجریان وقت صدا قرائت شد :
زندهتر از تو كسي نيست چرا گريه كنيم
زندهتر از تو كسي نيست چرا گريه كنيم؟
مرگمان باد و مباد آن كه تو را گريه كنيم
هفت پشت عطش از نام زلالت لرزيد
ما كه باشيم كه در سوگ شما گريه كنيم
رفتنت آينه آمدنت بود ببخش
شب ميلادِ تو تلخ است كه ما گريه كنيم
ما به جسمِ شهدا گريه نكرديم مگر
ميتوانيم به جانِ شهدا گريه كنيم؟
گوشِ جان باز به فتوايِ تو داريم بگو
با چنين حال بميريم و يا گريه كنيم؟
اي تو با لهجه خورشيد سراينده ما
ما تو را با چه زباني به خدا گريه كنيم؟
آسمانا! همه ابريم گره خورده به هم
سر به دامان كدام عقدهگشا گريه كنيم؟
باغبانا! ز تو و چشم تو آموختهايم
كه به جان تشنگی باغچهها گريه كنيم
بهمنی ۷ سال باقیماندهی دههی ۱۳۶۰ را نیز در بندرعباس ماند و من بالنده و تجربهگر وادی شعر شدم.
در سال ۱۳۶۹ کتاب «گاهی برای خودم دلم تنگ میشود» غوغایی بپا کرد. پس از سیزده سال استاد کتاب بعدیاش را روانهی بازار کرده بود.
باغ لال، در بی وزنی، عامیانهها و گیسو کلاه کفتر چهار دفتر پیش از «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود» است.
آشناییام با محفل «چیچیکا» که برگرفته از بوم واژهای بندری به معنای « داستان» است، در همان سالهای جستجوگری، رهرو و سالک شعر بودن رخ داد، هر چه بیشتر شعر میخواندم عطشناکتر میشدم و این سبوی که تشنگی مرا سیراب نمیکرد بواسطهی دوستی همسنگار (بوم واژه بندری: دوستانی که همیشه همراهند) با دیدار بهمنی سیراب شد.
در نخستین دیدارم با او، حس کردم با همهی شاعرانی که تا حالا دیده بودم، تفاوت د ارد.
جاذبه داشت، گشادهرو، بذلهگو و شوخ طبع بود.
این پله پیماییها و دیدارها در ساختمان دوطبقه و قدیمی «چیچیکا» واقع در چهار مرادی بارها و بارها - که بوی شیریشکها و گلابریشمهای پیادهرو و رطوبت و شرجی بندر را توامان با خود داشت - تکرار و تکرار شد.
نشستهای سهشنبههای شعر گاهی در کتابخانهی مرکزی شهر در بولوار ساحلی بندرعباس، روزی در خانهی فرهنگ و اوقاتی در «مرکز هنرهای اسلامی» ساختمانی استیجاری در خیابان بهادر جنوبی برگزار میشد.
در آن سالها شاعرفقید محمدحسن مرتجا، موسی شنبهدخت بندری و پسران و دخترانی نو آمده جمعی را در کنار استاد ساخته بودند و شعر میشنیدند و به اشعارشان نگاه میشد.
« تنفس در هوای شعر» محملی برای رهپویان وادی شعر بود که کارشان دیده شود.
در آن سالها که دست شاعران دور افتاده از پایتخت بجایی بند نبود، صفحهی «تنفس در هوای شعر» بهمنی محمل و فرصتی برای ارائه اشعار، نگاه به شعر، وقایع هنری و اندکی هم داستان بود.
استاد فقید محمدعلی بهمنی از روی دانشش، واژهی نگاه را برای نقد شعر برگزیده بود.
چون بر این عقیده استوار بود؛ نقد ابزار عالمانه میخواهد اما هر اثری به اندازهی مخاطبانش میتواند «نگاه» داشته باشد.
آن سالها هر دوشنبه به دفتر هفتهنامهی ندای هرمزگان واقع در میدان شهربانی طبقهی بالای ساندویچی اعتمادی میرفتیم، و منتظر آمدن نشریه میشدیم.
ندای هرمزگان درست از صفحات میانی که «تنفس در هوای شعر» در آن وجود داشت باز و خوانده میشد.
ولع دیدن شعری تازه از چهرهای جدید ذوقزدهمان میکرد، دیدن نام خود در کنار نامهای آشناتر حس بودگی و هیجان را به امثال من القا میکرد.
گرهخوردگیهای بهمنی با بندرعباس پیوندی ناگسستنی بود، با از محاق در آمدن موسیقی در ایران، همکاری او با خوانندهی پرتوان بندرعباسی « ناصر عبداللهی» و ارائه آلبوم «عشق است» با همکاری «پرویز پرستویی» توسط انتشارات دارینوش و در کنار هم قرار گرفتن دیگر عوامل حرفهای توانست، ترانه را حرکتی جدید بدهد. صدای ناصر عبداللهی تقلید هیچکدام از خوانندگان خارجنشین نبود و این امتیازی بود که بهمنی به فراست تشخیص داده بود.
سالهای پرکار و تشخص بهمنی در سالهای میانی دههی ۱۳۷۰ تا اوایل دههی ۱۳۸۰ اتفاق افتاد.
دفترهای دهاتی، غزل و شاعر شنیدنی است(۱۳۷۷) عشق است(۱۳۷۸)، نیستان(۱۳۷۹)، کاسهی آب دیوژن، امانم بده(۱۳۸۰) و این خانه واژههای نسوزی دارد (۱۳۸۲) و ... در همین سالها اتفاق افتاد.
محمدعلی بهمنی تقدیرش سفر و هجرت بود، هفت ماه پس از اشغال ایران توسط متفقین در قطار سراسری خرمشهر - بندرشاه (ترکمن فعلی) در شهر دزفول مادرش به چارباد افتاد و او در ۲۷ فروردین ۱۳۲۱ بدنیا آورد.
میگویند؛ هر حادثهای در بدو تولد بر سرنوشت آدمی تاثیر گذار است. محمدعلی بهمنی نیز بسیار هجرت کرد و جابجا شد، آموخت، آموزش داد و در یک کلام زیست شاعرانه داشت.
بیتردید، زیست نزدیک به ۵۰ سالهاش در بندرعباس تاثیرهای فراوانی بر او داشته است و بخشی از آن در اشعار و ترانههایش پژواک دارد. از ترانهی معروف «رودخونهها» ملهم از غرق شدن دو دلدادهی غمین به نامهای «فتحیه» و «جلیل» بدلیل مخالفت با ازدواجشان توسط
خانوادهها، و پیدا نشدن اجسادشان و بر سر زبانها افتادن این افسانه که آندو به دو ماهی تبدیل و سوی دریا روانه شدند، انعکاس فراوان دریا در اشعار او، سرکنگیهای ششگانه او همهگی نشان از دلدادگی او به بندر و بندرنشینان دارد.
پس از خاک به خاک و از دریا به بندر ...
متبرک باد نامت